شاهرخ تندروصالح
روزهای انقلاب، برای ما که نوجوان آن روزها بودیم، روزهای درهم تنیدن شادی و اضطراب، جست وجو و اطراق در خیالات و رؤیاپردازیها بود. درس و مشق و کار و رؤیاپردازی.
آن روزها ما شادی را از لحظات میقاپیدیم. به قول معروف، چون گرسنهای که پاره نانی را. اما شادیهای آن روزها هنوز به طعم حیلهها و نیرنگها آلوده نشده بود و هرکس، هرجور که بود، میتوانست آن طعم خوش را بچشد و بچشاند. به راستی چطور میتوان شادی را به خود و دیگری هدیه داد؟
اگر بخواهید زندگی را آن جور که خودتان دوست دارید و به دیگران نیز ضرر و زیانی نمیرساند بگذرانید، پیشنهادتان چیست؟
شادی میوۀ زندگی است و سهم هر انسان از زندگی، بسته به شعور و تربیت عمومی و آدمهای مهمی است که امور را میگردانند. اما گفتم آدمهای مهم، خاطرهای به یادم آمد. آن را به یاد روزهای شاد تقدیم میکنم. امید که شادی بیاید و بماند و مانا باشد و زندگی برای همه آدمها، زیر چتر آرامش و لیاقت، ثمربخش باشد.
شادی؛ یگانه خواهر آزادی
قرار بود در اولین هفته اردیبهشتی، روزنامهای دیواری را علم کنیم. هرکس گوشهای از کار را گرفته بود. اصغر دانیال چند کتاب از اینور آنور جور کرده، با خودش آورده بود تا بنشینیم و از دل مطالب آن کتاب ها، جملات قشنگ قشنگ بیرون بیاوریم. محمد حقانی قصه عینکم از «رسول پرویزی» را همراه با دیوان سعدی آورده بود. من هم با اجازه صاحب کتابفروشی ایفل، چند کتاب شعر با خودم آورده بودم.
آن جلسه، نخستین تحریریهای بود که ما، در اتاقکی زیر شیروانی در دبیرستان خراجی، شکل داده بودیم. آقای رعنایی، هی میرفت و میآمد و با نگاههایی مشکوک، خیرهخیره در ما مینگریست و زیر لب چیزهایی میگفت و میرفت. آقای جلالی سرایدار دبیرستان هم قرار بود به ما روحیه برساند.
روحیه، عنوانی بود که جمشید تفنگدار برای تنقلات برگزیده بود: تنقلات مدرسهای. آبنبات و بیسکوئیت و اگر شد، استکانی چای. نخستین روزنامه دیواری دبیرستان ما در این حال و هوا شکل گرفت و سرپا ایستاد.
روزنامه با مقدمهای نامرتبط شروع شده بود: شادی، یگانه خواهر آزادی. کلمات شادی و یگانه، نام دختران یکی از دبیران ما بود که دست بر قضا، ما را به مرگ میرساند تا بفهمیمش. همان دبیری که میگفت درس بخوانید بروید دانشگاه تا آدم مهم بشوید.
آدم وقتی رفت دانشگاه، آنجا روی کتابهای خوب غلت میزند و دانش، هی از اینور آنور، در درون آدم تلنبار میشود. آدمهای مهم از دل همین وضع درمیآیند. مملکت به آدم مهم خیلی نیاز دارد. اگر آدم مهم در مملکت نباشد، ممکن است که از هر طرف، گرگی، گرگهایی به مملکت طمع کنند. روزگار هم که روزگار گرگها و گرگزادههاست!
اصغر جمالزاده که پدرش و برادرانش همگی نانوا بودند، روی جمع ما لقب گذاشته بود: آدمهای مهم! آن لقب به مرور تبدیل به تکیه کلام رک رفقای هم مدرسهای شد. طعنهای که در معصومیت نوجوانی، حواله دگری میشد و شادیهای دم دستی و گذرا، به سرعت برق و باد، در یک به قاه قاه خندیدن لودههای مدرسه هدر میرفت! ما کاری جز سکوت نداشتیم. هرچند سکوت هم مشکلی را حل نمیکرد و باز همه چیز بر مدار لودگی و دست انداختن میگذشت.
باری، پس از مقدمه، به شرح درسهایی که بیشترین تجدیدیهای کلاس از آن درسها بودند، پرداخته بودیم. مطلب را آقای مشیری و قضاوتی، دبیران ریاضی و شیمی قلمی کرده بودند. آقای لقمانی، دبیر دیگر با دیده تردید به ما نگاه میکرد و ما کیفور بودیم که بالاخره کسی در این روزگار، ما را آدم حساب کرده و میتوانیم با همین بهانۀ روزنامه دیواری، سری در بین سرها درآوریم.
شعرهایی از مهدی حمیدی، باباطاهر عریان، فایز دشتستانی، پروین اعتصامی، اخوان ثالث، احمد شاملو و نوذر پرنگ هم آورده بودیم. از شاعران بزرگ، تک بیت نشانده بودیم در حدّ فاصل مطالب. این جوری پلی بین گذشتههای دوردست خودمان و آینده زده بودیم. البته که خوشخیالی برای خودش عالمی دارد!
وقتی قرار شد روزنامه را روی دیوار نصب کنیم، علمشنگهای برپا شد. آقای جلالی که میگفتند پیش از سرایداری، پاسبان بوده، شروع کرد به مخدوش کردن مطالب. هی ایرادهای تاق و جفت برای مان ردیف کرد. وقتی حرف هایش را به کرسی نشاند، ما دمغ و پریشان احوال، به دفتر روزنامه دیواری رفتیم تا اشکالات و ایرادات را رفع و رجوع کنیم. کاری که سبب شد ردّ لاک غلطگیر روی مقوای نامرغوب، مانند زخم جوشهای جوانی، روی صورت بماند. جابهجا لکههای درشت غلطگیری ماند و روزنامه رفت نشست روی دیوار. درست در راهروی ورودی مدرسه.
پس از تعطیلی مدرسه، من و محمد حقانی و اصغر دانیال رفتیم تا سور تولد روزنامه را بدهیم. البته سور، دانگی بود. هرکس دانگ خود را میپرداخت. نشسته بودیم به گل گفتن و گل شنفتن که سر و کله رفقای نامرتبطمان پیدا شد. جمشید و اصغر و جواد و دانیال، ترانه خوان رسیدند. به لودگی و شوخطبعی، جا خوش کردند و پرسیدند:
ـ چرا یه خرده از عشق ننوشتین؟
ـ چرا اسم بابای منو نیاوردین؟
ـ از آقای سلطانی میترسیدین که این همه بهش حال دادین؟
ـ آقای قضاوتی سبیلتونرو چرب کرده، نمرهتونرو داده، آره؟
تیکهپرانی محصلین دبیرستانی تمامی ندارد. کسانی که با دیدن ترک دیوار، غش و ریسه میروند. همه چیز مهیا بود. لذت سور را به ما زهر مار کردند. چاشنی آن طعنه، بغضی بود که در گلوی ما نشست و شادی کوچک ما را تلف کرد. حالا که سالیان سال به اندازه یک تاریخ از آن روز گذشته، به این میاندیشم که چه چیزی در فرهنگ معمول ما وجود دارد که ذرهای قساوت و خشونت کلامی، میتواند یک جهان شادی و رؤیاآفرینیهایش را تباه کند؟...

شما چه نظری دارید؟